SHADOW–A PARABLE
by Edgar Allan Poe
1850
Yea, though I walk through the valley of the Shadow:
Psalm of David.
YE who read are still among the living; but I who write shall have long
since gone my way into the region of shadows. For indeed strange things
shall happen, and secret things be known, and many centuries shall pass
away, ere these memorials be seen of men. And, when seen, there will be
some to disbelieve, and some to doubt, and yet a few who will find much
to ponder upon in the characters here graven with a stylus of iron.
The year had been a year of terror, and of feelings more intense than
terror for which there is no name upon the earth. For many prodigies and
signs had taken place, and far and wide, over sea and land, the black
wings of the Pestilence were spread abroad. To those, nevertheless,
cunning in the stars, it was not unknown that the heavens wore an aspect
of ill; and to me, the Greek Oinos, among others, it was evident that
now had arrived the alternation of that seven hundred and ninety-fourth
year when, at the entrance of Aries, the planet Jupiter is conjoined
with the red ring of the terrible Saturnus. The peculiar spirit of the
skies, if I mistake not greatly, made itself manifest, not only in the
physical orb of the earth, but in the souls, imaginations, and
meditations of mankind.
Over some flasks of the red Chian wine, within the walls of a noble
hall, in a dim city called Ptolemais, we sat, at night, a company of
seven. And to our chamber there was no entrance save by a lofty door of
brass: and the door was fashioned by the artisan Corinnos, and, being of
rare workmanship, was fastened from within. Black draperies, likewise,
in the gloomy room, shut out from our view the moon, the lurid stars,
and the peopleless streets–but the boding and the memory of Evil they
would not be so excluded. There were things around us and about of which
I can render no distinct account–things material and
spiritual–heaviness in the atmosphere–a sense of
suffocation–anxiety–and, above all, that terrible state of existence
which the nervous experience when the senses are keenly living and
awake, and meanwhile the powers of thought lie dormant. A dead weight
hung upon us. It hung upon our limbs–upon the household furniture–upon
the goblets from which we drank; and all things were depressed, and
borne down thereby–all things save only the flames of the seven lamps
which illumined our revel. Uprearing themselves in tall slender lines of
light, they thus remained burning all pallid and motionless; and in the
mirror which their lustre formed upon the round table of ebony at which
we sat, each of us there assembled beheld the pallor of his own
countenance, and the unquiet glare in the downcast eyes of his
companions. Yet we laughed and were merry in our proper way–which was
hysterical; and sang the songs of Anacreon–which are madness; and drank
deeply–although the purple wine reminded us of blood. For there was yet
another tenant of our chamber in the person of young Zoilus. Dead, and
at full length he lay, enshrouded; the genius and the demon of the
scene. Alas! he bore no portion in our mirth, save that his countenance,
distorted with the plague, and his eyes, in which Death had but half
extinguished the fire of the pestilence, seemed to take such interest in
our merriment as the dead may haply take in the merriment of those who
are to die. But although I, Oinos, felt that the eyes of the departed
were upon me, still I forced myself not to perceive the bitterness of
their expression, and gazing down steadily into the depths of the ebony
mirror, sang with a loud and sonorous voice the songs of the son of
Teios. But gradually my songs they ceased, and their echoes, rolling
afar off among the sable draperies of the chamber, became weak, and
undistinguishable, and so faded away. And lo! from among those sable
draperies where the sounds of the song departed, there came forth a dark
and undefined shadow–a shadow such as the moon, when low in heaven,
might fashion from the figure of a man: but it was the shadow neither of
man nor of God, nor of any familiar thing. And quivering awhile among
the draperies of the room, it at length rested in full view upon the
surface of the door of brass. But the shadow was vague, and formless,
and indefinite, and was the shadow neither of man nor of God–neither God
of Greece, nor God of Chaldaea, nor any Egyptian God. And the shadow
rested upon the brazen doorway, and under the arch of the entablature of
the door, and moved not, nor spoke any word, but there became
stationary and remained. And the door whereupon the shadow rested was,
if I remember aright, over against the feet of the young Zoilus
enshrouded. But we, the seven there assembled, having seen the shadow as
it came out from among the draperies, dared not steadily behold it, but
cast down our eyes, and gazed continually into the depths of the mirror
of ebony. And at length I, Oinos, speaking some low words, demanded of
the shadow its dwelling and its appellation. And the shadow answered, "I
am SHADOW, and my dwelling is near to the Catacombs of Ptolemais, and
hard by those dim plains of Helusion which border upon the foul
Charonian canal." And then did we, the seven, start from our seats in
horror, and stand trembling, and shuddering, and aghast, for the tones
in the voice of the shadow were not the tones of any one being, but of a
multitude of beings, and, varying in their cadences from syllable to
syllable fell duskly upon our ears in the well-remembered and familiar
accents of many thousand departed friends.
سایه
حقیقت این که شما _خوانندگان من!_هنوز در زمره زندگانید.اما من,که می نویسم
,از دیرباز به دیار ارواح عزیمت کرده ام.چرا که بی گمان بسا چیز هایی عجیب
پیش خواهد آمد,و بسا چیزهای نهان آشکار خواهد شد.و بسا قرن ها که خواهد
گذشت,از آن پیش تر که نوشته های آدمیان راباز ببینند.و چندان که این نوشته
ها باز دیده شود,ای بسا که پاره یی باور نکنند,و پاره یی بر آن به تردید
بنگرند,و تنها مردمی اندک شمار در حروفی که من به دستینه آهنین بر این
الواح نقر می کنم انگیز تفکری یابند.
سال,سال خوف و دهشت بود;سرشار از تاثراتی شکننده تر از دهشت و خوف,که از
برای آن بر پهنه خاک نامی نیست.چرا که آیات و نشانه های بی شمار رخ نموده
بود.و طاعون از همه سویی بال های سیاهش را بر پهنه خاک و گستره دریا گشوده
بود.
دست کم آنان را که بر احوال ستارگان آگاهی داشتند خبر بود که در آسمان
اشارتی از شوربختی هست.و میان دیگران,برای من_ئوآنوآس یونانی_مسلم بود که
در تکرار هر هفتصد و نود و چهار سال,یا به ورود در قوی ئیل,سیاره عطارد با
چنبر سرخ زحل دهشت انگیز نزدیک می شود.و روح خاص آسمان ها قدرت خود را نه
تنها بر حباب خاکی زمین,بلکه نیز بر ارواح و افکار و اندیشه های انسانی
تجلی میدهد.
ما,در آن شب,هفت تن بودیم.در قصری بزرگ و محتشم,در شهری ظلمت زده که پتوله
مائیس خوانده می شد,گرد چند مینای شراب سرخ کی یو جمع آمده بودیم.و اتاق ما
به جز دری بلند که کوری نوس صنعتکار به زینت آن رنج بسیار برده دستکاری بس
نادر آفریده بود,منفذ دیگر نداشت.دری که از درون بسته میشد.
هم بدین قرار,پرده سیاهی که این خانه مالخولیائی را محفوظ میداشت,راه نگاه
ما را به قرص ماه ستارگان حزن انگیز و جاده خالی بسته بود;اما راه را بر
احساس پیش از وقوع فاجعه و خاطره فله ئو را چنان به سهولت نتوانسته بود
بست.
گرداگرد ما و در بر ما چیزهایی بود که نمی توانم به وضوح شرح کنم:
چیز های روحی مادی_سنگینی طاقت شکنی در فضا _احساسی از خفقان,از دلواپسی _و
برتر از این ها همه,این دقیقه خوف انگیز زندگی که مردم عصبی مزاج تحمل می
کنند,در آن هنگام که حواس مادی,همه ستمگرانه بیدار و زنده اند و نیرو های
روانی,همه نیمه خوابند و افسرده.
فشاری مرگزا خردمان می کرد;فشاری که بی باکانه بر اعضای ما,بر اثاثه و هر
چیز دیگری که در خانه بود فرود می آمد,حتی بر میناها که از آن می
نوشیدیم._و درماندگی زجر کشیده و کوفته می نمود;_همه چیز,به جز انوار این
هفت چراغ آهنی که مجلس باده نوشی ما را روشن می کرد.
از این چراغ ها که پریده رنگ و تابان بر جای می سوخت رشته های دراز نوری
گسترده می شد.و در رویه صیقل خورده میز آبنوسی گردی که در اطرافش نشسته
بودیم و از تابش این انوار به آیینه مبدل می شد,هر یک از مهمانان,رنگ
پریدگی چهره خود را و برق نگران چشمان اندوه زده دوستان را به تماشا می
نشست.
با این همه,ما به قهقهه های خویش جنجالی سخت بر پا می کردیم,و به شیوه
صرعیان به نشاط اندر بودیم,و ترانه های آناک ره ئون را_که به حقیقت کلماتی
درهم و آشفته بیشتر نبود_به آواز می خواندیم,و به افراط می نوشیدیم هر چند
که سرخی شراب,در خاطر ما یادآور سرخی خون بود.چرا که در خانه,به جز ما,نفر
هشتمینی نیز بود:زوئی لوس جوان,که با قامت کفن شده خویش فرشته و شیطان صحنه
بود.
دریغا که از شور و حرارت ما بهره ای نمی گرفت.چشم هایش_که مرگ,در آن,جز
نیمی از آتش طاعون را فرو ننشانده بود_چنان می نمود,که از نشاط ما به همان
اندازه بهره می گیرد که,مردگان,به بهره گرفتن از شور و شادمانی آن کسان که
مرگشان به انتظار نشسته است محقند!
اما,هر چند که من_ئوآنوآس_نگاه خیره مرده را بر چهره خویش دوخته دیدم,به
رنج,بر آن شدم که تلخی حالت آن نگاه را در نیابم.و همچنان که به پافشاری در
ژرفای آیینه آبنوس تماشا می کردم,ترانه های تئوسی را,زنگدار و بلند,به
آواز می خواندم.
لیکن آواز من,دیری نپایید که فرو کاست.وبه خاموشی گرایید.وطنین آن در سیاهی
پرده های خانه فرو پیچید و نرمک نرمک ضعیف و نا متمایز و مبهم شد.خفه شد.
و هم در این هنگام,از عمق پرده های سیاهی که طنین ترانه ها در آن می
مرد,سایه ای نا مشخص و تاریک سربرافراشت,_سایه ای که درنظر,مانند سایه ای
بود که ماه,به هنگام افول خویش از هیکل انسانی نقش بتواند کرد.
اما این سایه,نه از آن انسانی بود,نه از آن خدائی یا وجود آشنای
دیگری,_لحظه ای در برابر پرده ها لرزید و سرانجام,مرئی و راست,بر زمین? در
مذهب بر جای ماند هر چند که در این هنگام نیز,جز بی شکلی و ابهام نبود.
این سایه نه از آدمی بود,نه از خدایی.نه از خدای یونانی,نه از خدایی کلدانی و نه از هیچ خدای مصری...
و سایه,بر زمینه در بزرگ مذهب ایستاد.و حرکتی نکردو حرفی به زبان نیاورد.بی
هیچ جنبشی بر جای ماند.ودر,که سایه بر زمینه آن در چشم می نشست,_اگر خطا
نکنم_درست در خلاف جهت پاهای زوئی لوس کفن پیچیده قرار داشت.
لیکن ما هفت تن که سایه را به هنگام خروج از میان پرده ها دیدیم,تاب آن
نداشتیم که راست در آن نظر کنیم.چشم های خود را به زیر دوختیم و همچنان در
اعماق آیینه آبنوس نگریستیم.
با این همه من_ئوآنوآس_دل به دریا زدم وبه آوازی پست از سایه مسکنش راو
نامش را پرسیدم.و سایه پاسخ داد:من سایه ام.و مسکنم دخمه های گورستان پتوله
مائیس است,تنگ در تنگ این دشت ناهموار دوزخی,که کاریز ناپاک کارون را در
خویش می فشارد.
وما,هر هفت,وحشتزده از جاهای خویش بر جستیم,و لرز لرزان و مبهوت بر پای
ماندیم.چرا که طنین آواز سایه,نه طنین آواز یک تن,که صدای کسان بی شمار
بود.و این صدا,با گردش خود از هجایی به هجای دیگر,آهنگ شناس و آشنای سخن
گفتن هزاران هزار یار گمشده را به گونه ای بس مبهم به گوش های ما باز می
آورد.
تمثیل سایه اثر ادگار آلن پو
ترجمه زنده یاد احمد شاملو
منبع
motarjemonline.com
your weblog is perfect
come to my blog too and give your opinion
Im expecting you