Mrs Harris lives in a small village. Her husband is dead, but she has one son. He is twenty-one,
and his name is Geoff. He worked in the shop in the village and lived
with his mother, but then he got work in a town and went and lived
there. Its name was Greensea. It was quite a long way from his mother's
village, and she was not happy about this, but Geoff said, 'There isn't
any good work for me in the country, Mother, and I can get a lot of
money in Greensea and send you some every week.'
Mrs Harris was very angry last Sunday. She got in a train and went to
her son's house in Grcensea. Then she said to him, 'Geoff, why do you
never phone me?'
Geoff laughed. 'But, Mother,' he said, 'you haven't got a phone.'
'No,' she answered, 'I haven't, but you've got one!'
خانم هریس در روستای کوچکی زندگی میکند. شوهرش مرده است، اما یک پسر دارد.
او (پسرش) بیست و یک ساله است و نامش جف است. او در یک فروشگاه در داخل
روستا کار و با مادرش زندگی میکرد، اما پس از آن در شهر کاری به دست آورد و
رفت و در آنجا زندگی میکرد. نام آن (شهر) گرینسی بود. آنجا کاملا از
روستای مادرش دور بود. و او (مادرش) از این وضع خوشحال نبود، اما جف میگفت:
مادر، در روستا کار خوبی برای من وجود ندارد، و من میتوانم پول خوبی در
گرینسی به دست بیاورم و مقداری از آن را هر هفته برای شما بفرستم.
یکشنبه ی قبل خانم هریس خیلی عصبانی بود. او سوار قطار شد و به سمت خانه ی
پسرش در گرینسی رفت. سپس به او گفت: جف، چرا تو هرگز به من زنگ نمیزنی؟
جف خندید و گفت: اما مادر، شما که تلفن ندارید.
او (مادرش) پاسخ داد: نه، من ندارم، اما تو که داری!.
منبع : بیرجند پرتال
11 - فروردینماه - 1392 ساعت 12:18 ب.ظ