was
a teacher, and there were thirty small children in her class. They were
nice children, and Miss Williams liked all of them, but they often lost
clothes
It was winter, and the weather was very cold. The children's mothers
always sent them to school with warm coats and hats and gloves. The
children came into the classroom in the morning and took off their
coats, hats and gloves. They put their coats and hats on hooks on the
wall, and they put their gloves in the pockets of their coats
Last Tuesday Miss Williams found two small blue gloves on the floor in
the evening, and in the morning she said to the children, 'Whose gloves
are these?', but no one answered
Then she looked at Dick. 'Haven't you got blue gloves, Dick?' she asked him
'Yes, miss,' he answered, 'but those can't be mine. I've lost mine'
خانم ویلیامز یک معلم بود، و سی کودک در کلاسش بودند. آنها بچههای خوبی
بودند، و خانم ویلیامز همهی آنها را دوست داشت، اما آن ها اغلب لباس های
خود را گم می کردند.
زمستان بود، و هوا خیلی سرد بود. مادر بچه ها همیشه آنها را با کت گرم و
کلاه و دستکش به مدرسه می فرستادند. بچه ها صبح داخل کلاس می آمدند و کت،
کلاه و دستکش هایشان در می آوردند. آن ها کت و کلاهشان را روی چوب لباسی که
بر روی دیوار بود میگذاشتند، و دستکش ها را نیز در جیب کتشان می گذاشتند.
سه شنبه گذشته هنگام غروب خانم ویلیامز یک جفت دستکش کوچک آبی بر روی زمین
پیدا کرد، و صبح روز بعد به بچه ها گفت، این دستکش چه کسی است؟ اما کسی
جوابی نداد.
در آن هنگام به دیک نگاه کرد و از او پرسید. دیک، دستکش های تو آبی نیستند؟
او پاسخ داد, بله، خانم, ولی آن ها نمی تونند مال من باشند. چون من مال خودمو گم کردم.
منبع :انگلیش سنتر
11 - فروردینماه - 1392 ساعت 12:13 ب.ظ