یادگیری زبان انگلیسی

یادگیری زبان انگلیسی

در این وبلاگ میتوانید زبان انگلیسی را بیاموزید
یادگیری زبان انگلیسی

یادگیری زبان انگلیسی

در این وبلاگ میتوانید زبان انگلیسی را بیاموزید

شنل قرمزی

Once upon a time, there was a little girl who lived in a village near the forest. Whenever she went out, the little girl wore a red riding cloak, so everyone in the village called her Little Red Riding Hood.
One morning, Little Red Riding Hood asked her mother if she could go to visit her grandmother as it had been awhile since they'd seen each other.

"That's a good idea," her mother said. So they packed a nice basket for Little Red Riding Hood to take to her grandmother.

روزی روزگار ، دختر کوچکی در دهکده ای نزدیک جنگل زندگی می کرد . دخترک هرگاه بیرون می رفت یک شنل با کلاه قرمز به تن می کرد ، برای همین مردم دهکده او را شنل قرمزی صدا می کردند .

یک روز صبح شنل قرمزی از مادرش خواست که اگر ممکن است به او اجازه دهد تا به دیدن مادر بزرگش برود چون خیلی وقت بود که آنها همدیگر را ندیده بودند . مادرش گفت : فکر خوبی است . سپس آنها یک سبد زیبا از خوراکی درست کردند تا شنل قرمزی آنرا برای مادر بزرگش ببرد


When the basket was ready, the little girl put on her red cloak and kissed her mother goodbye.
"Remember, go straight to Grandma's house," her mother cautioned. "Don't dawdle along the way and please don't talk to strangers! The woods are dangerous."

"Don't worry, mommy," said Little Red Riding Hood, "I'll be careful."

وقتی سبد آماده شد ، دخترک شنل قرمزش را پوشید و مادرش را بوسید و از او خداحافظی کرد .
مادرش گفت : عزیزم یکراست خانه مادربرگ برو و وقتت را تلف نکن در ضمن با غریبه ها حرف نزن . در جنگل خطرهای فراوانی وجود دارد

شنل قرمزی گفت : مادرجون ، نگران نباش . من دقت می کنم


But when Little Red Riding Hood noticed some lovely flowers in the woods, she forgot her promise to her mother. She picked a few, watched the butterflies flit about for awhile, listened to the frogs croaking and then picked a few more.
Little Red Riding Hood was enjoying the warm summer day so much, that she didn't notice a dark shadow approaching out of the forest behind her...

اما وقتی در جنگل ، چشم او به گلهای زیبا و دوست داشتنی افتاد ، نصیحتهای مادرش را فراموش کرد .


او تعدادی گل چید و به پرواز پروانه ها نگاه کرد و به صدای قورباغه ها گوش داد .


شنل قرمزی از این روز گرم تابستانی خیلی لذت می برد و متوجه نزدیک شدن سایه سیاهی که پشت سرش بود ، نشد .

منبع :انگلیش سنتر

Suddenly, the wolf appeared beside her.
"What are you doing out here, little girl?" the wolf asked in a voice as friendly as he could muster.

"I'm on my way to see my Grandma who lives through the forest, near the brook," Little Red Riding Hood replied.

Then she realized how late she was and quickly excused herself, rushing down the path to her Grandma's house.

The wolf, in the meantime, took a shortcut...


ناگهان یک گرگ جلوی او ظاهر شد
گرگ با لحن مهربانی گفت : دختر کوچولو ، چیکار می کنی ؟
شنل قرمزی گفت : می خواهم به دیدن مادر بزرگم بروم . او در میان جنگل ، نزدیک نهر زندگی می کند
شنل قرمزی متوجه شد که خیلی دیر کرده است و از گشتن صرف نظر کرد و با عجله بطرف خانه مادربزرگ براه افتاد .
در همان وقت ، گرگ از راه میان بر ...

The wolf, a little out of breath from running, arrived at Grandma's and knocked lightly at the door.
"Oh thank goodness dear! Come in, come in! I was worried sick that something had happened to you in the forest," said Grandma thinking that the knock was her granddaughter.

The wolf let himself in. Poor Granny did not have time to say another word, before the wolf gobbled her up!

گرگ دوید و به منزل مادر بزرگ رسید و آهسته در زد
مادربزرگ تصور کرد ، کسی که در می زند ، نوه اش است . گفت : اوه عزیزم ! بیا تو . بیا تو . من نگران بودم که اتفاقی در جنگل برایت رخ داده باشد
گرگ داخل شدو بطرف مادر بزرگ دوید .

مادربزرگ بیچاره دوید و داخل یک کمد شد و درش را بست . گرگ هرکار کرد نتواست در کمد را باز کند .

The wolf let out a satisfied burp, and then poked through Granny's wardrobe to find a nightgown that he liked. He added a frilly sleeping cap, and for good measure, dabbed some of Granny's perfume behind his pointy ears.
A few minutes later, Red Riding Hood knocked on the door. The wolf jumped into bed and pulled the covers over his nose. "Who is it?" he called in a cackly voice.

"It's me, Little Red Riding Hood."

"Oh how lovely! Do come in, my dear," croaked the wolf.

When Little Red Riding Hood entered the little cottage, she could scarcely recognize her Grandmother.

گرگ صدای پای شنل قرمزی را شنید , به سمت تخت مادر بزرگ دوید لباس خواب مادربزرگ را بر تن کرد و کلاه خواب چین داری را به سر کرد
چند لحظه بعد ، شنل قرمزی در زد .
گرگ به رختخواب پرید و پتو را تا نوک دماغش بالا کشید و با صدایی لرزان پرسید : کیه ؟
شنل قرمزی گفت : منم
گرگ گفت : اوه چطوری عزیزم . بیا تو
وقتی شنل قرمزی وارد کلبه شد ، از دیدن مادربرزگش تعجب کرد

"Grandmother! Your voice sounds so odd. Is something the matter?" she asked.

"Oh, I just have touch of a cold," squeaked the wolf adding a cough at the end to prove the point.

"But Grandmother! What big ears you have," said Little Red Riding Hood as she edged closer to the bed.
"The better to hear you with, my dear," replied the wolf.

"But Grandmother! What big eyes you have," said Little Red Riding Hood.

"The better to see you with, my dear," replied the wolf.

"But Grandmother! What big teeth you have," said Little Red Riding Hood her voice quivering slightly.

"The better to eat you with, my dear," roared the wolf and he leapt out of the bed and began to chase the little girl.

شنل قرمزی پرسید : مادر بزرگ چرا صداتون اینقدر کلفت شده آیا مشکلی پیش آمده ؟
گرگ ناقلا گفت : من کمی سرما خورده ام و در آخر حرفهایش چند سرفه کرد تا شنل قرمزی شک نکند
شنل قرمزی به تخت نزدیکتر شد و گفت : اما مادربزرگ ! چه گوشهای بزرگی دارید .
گرگ گفت : عزیزم با آن بهتر صدای تو را می شنوم
شنل قرمزی گفت : اما مادربزرگ ! چه چشمهای بزرگی دارید .
گرگ گفت : چه بهتر عزیزم با آن بهتر تو را می بینیم
در حالیکه شنل قرمزی صدایش می لرزید گفت : اما مادربرزگ چه دندانهای بزرگی دارید ؟
گرگ گفت : برای اینکه تو را بهتر بخورم عزیزم . گرگ از تخت بیرون پرید و دنبال شنل قرمزی دوید

Almost too late, Little Red Riding Hood realized that the person in the bed was not her Grandmother, but a hungry wolf.
She ran across the room and through the door, shouting, "Help! Wolf!" as loudly as she could.

A woodsman who was chopping logs nearby heard her cry and ran towards the cottage as fast as he could.

He grabbed the wolf and made him spit out the poor Grandmother who was a bit frazzled by the whole experience, but still in one piece.

شنل قرمزی خیلی دیر متوجه شده بود ، آن شخصی که در تخت بود مادربرزگش نیست بلکه یک گرگ گرسنه است .
او بطرف در دوید و با صدای بلند فریاد کشید : کمک ! گرگ !
مرد جنگلبانی که آن نزدیکی ها هیزم می شکست صدای او را شنید و تا آنجای که در توان داشت با سرعت بطرف کلبه دوید .
مادربزرگ وقتی صدای نوه اش را شنید و فهمید او در خطر است از کمد بیرون آمد و ملحفه تخت را روی گرگ انداخت با یک چتر که در داخل کمد گیر آورده بود به سر گرگ کوبید
در همین موقع جنگلبان رسید و به مادر بزرگ کمک کرد و گرگ را اسیر کردند

"Oh Grandma, I was so scared!" sobbed Little Red Riding Hood, "I'll never speak to strangers or dawdle in the forest again."
"There, there, child. You've learned an important lesson. Thank goodness you shouted loud enough for this kind woodsman to hear you!"

The woodsman knocked out the wolf and carried him deep into the forest where he wouldn't bother people any longer.

Little Red Riding Hood and her Grandmother had a nice lunch and a long chat.

شنل قرمزی بغل مادر بزرگش پرید و در حالیکه خوشحال بود گفت : اوه مادربزرگ من اشتباه کردم دیگر با هیچ غریبه ای صحبت نمی کنم .
جنگلبان گفت : شما بچه ها باید این نکته مهم را هیچوقت فراموش نکنید .
مرد جنگلبان گرگ را از خانه بیرون آورد و به قسمتهای دور جنگل برد ، جائیکه دیگر او نتواند کسی را اذیت کند .
شنل قرمزی و مادربزرگش یک ناهار خوشمزه خوردند و با هم حرف زدند .

منبع : انگلیش سنتر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد