ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
گونه هایم را با ملایمت به روی گونه های بالشم می گذارم؛ که مثل گونه های عهد کودکی؛ فربه و با طراوتند. یا اینکه کبریتی روشن می کنم که ببینم ساعت چند است. تقریبا نیمه شب است. ساعتی است که وقتی بیماری؛ که به ناچار به سفر رفته و در هتلی نا آشنا خفته؛ به سبب رنجوری از خواب بیدار می شود و با خوشحالی می بیند که سپیده ی صبح دارد از در خوابگاهش به درون می تراود. وای که چه سعادتی. مستخدمین به جنب و جوش می افتند و او می تواند زنگ بزند و کسی را صدا کند که به دادش برسد. همین خیال اینکه کسی هست کمکش کند به او توان تحمل درد را می دهد. مطمئن است که صدای پایی به گوشش خورده، نزدیکتر می شود و از مقابل در اتاق او می گذرد. از لای در می بیند چراغ راهرو را خاموش می کنند. باز دقت می کند. شب به نیمه رسیده و یک تن چراغ گاز را خاموش کرده و او آخرین مستخدمی است که دارد به اتاق خویش می رود تا بخوابد و او باید تمام شب را با درد و رنج بسازد و دیگر کسی نیست که تا صبح به فریادش برسد.