یادگیری زبان انگلیسی

یادگیری زبان انگلیسی

در این وبلاگ میتوانید زبان انگلیسی را بیاموزید
یادگیری زبان انگلیسی

یادگیری زبان انگلیسی

در این وبلاگ میتوانید زبان انگلیسی را بیاموزید

داستان صدای چکمه /Hobnail نوشته ی Crystal Arbogast + ترجمه فارسی

فانی پوتیت عروسک پارچهای محبوبش را زیر بغلش گرفت و چهار زانو جلوی ایوان خانه دایی جونز نشست.

خورشید دیرهنگام بعدازظهری از میان برگهای درخت بزرگ بلوط میتابید و نور لرزانش را به روی اتاق میانداخت. تمام حواس بچه را نور طلایی خورشید به خود معطوف کرده بود و به گونهای نگاهش به بالا دوخته شده بود که انگار هیپنوتیزم شده است. صدای صحبت یکنواختی از اتاق میآمد.

«الن خوشحالم که امروز با ما به کلیسا اومدی. چرا شب نمیمونی؟ دیگه خیلی دیر شده، قبل از اینکه به خونه برسی هوا تاریک میشه.»

مادر فانی جواب داد: مهم نیست سالی. میدونی که لیج به شام چقدر حساسه! برای اون و پسرا غذا روی اجاق گذاشتم ولی دوست داره فانی و من خونه باشیم. از این گذشته دوست داره دربارة اینکه زن سام بورث تونسته اون رو به کلیسا بکشونه یا نه، خبری بشنوه.»

صدای خنده مادرش، افکار بچه را که غرق فکر بود پاره کرد، بلند شد و ایستاد. لباسش را روی زیرپیراهنی بیرون آمدهاش کشید و توی اتاق رفت.

«فانی شال گردنت رو بردار. وقتی خورشید غروب کنه، هوا سرد میشه.»

همانطور که دختر کوچولو داشت به طرف صندلی کنار بخاری میرفت تا شال گردنش را بردارد، دایی با یک فانوس از در پشتی توی اتاق آمد.

«الن، لازمت میشه. فتیلهاش تازهست و برات پرش کردم.»

  ادامه مطلب ...