یادگیری زبان انگلیسی

یادگیری زبان انگلیسی

در این وبلاگ میتوانید زبان انگلیسی را بیاموزید
یادگیری زبان انگلیسی

یادگیری زبان انگلیسی

در این وبلاگ میتوانید زبان انگلیسی را بیاموزید

صد سال تنهایی؛ ترجمه ی بهمن فرزانه

Many years later, as he faced the firing squad, colonel Aureliano Buendia was to remember that distant afternoon when his father took him to discover ice. At that time Macondo was a village of twenty adobe houses, built on the bank of a river of clear water that ran along a bed of polished stones, which were white and enormous, like prehistoric eggs.

The world was so recent that many things lacked names, and in order to indicate them it was necessary to point. Every year during the month of march a family of ragged gypsies would set up their tents near the village, and with a great uproar of pipes and kettledrums they would display new inventions. First they brought the magnet. A heavy gypsy with an untamed beard and sparrow hands, who introduced himself as Melquiades, put on a bold public demonstration of what he himself called the eight wonder of the learned alchemists of Macedonia. He went from house to house dragging two metal ingots and everybody was amazed to see pots, pans, tongs, and braziers tumble down from their places and beams creak from the desperation of nails and screws trying to emerge, and even objects that had been lost for a long time appeared from where they had been searched for most and went dragging along in turbulent confusion behind Melguiades' magical irons. Things have a life of their own,” the gypsy proclaimed with a harsh accent. It's simply a matter of waking up their souls.




سال های سال بعد؛ هنگامی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیر بارانش کنند ایستاده بود؛ بعداز ظهر دور دستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود. در آن زمان؛ دهکده ی ماکوند و تنها بیست خانه ی کاهگلی و نئین داشت. خانه ها در ساحل رودخانه بنا شده بود. آب رودخانه زلال بود و از روی سنگ های سفید و بزرگی؛ شبیه به تخم جانداران ماقبل تاریخ می گذشت. جهان چنان تازه بود که بسیاری از چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان می بایست با انگشت به آنها اشاره کنی. هر سال؛ نزدیک ماه مارس؛ یک خانواده کولی ژنده پوش چادر خود را در نزدیکی دهکده برپا می کرد و با سر و صدای طبل و کرنا؛ اهالی دهکده را با اختراعات جدید آشنا می ساخت. آهنربا نخستین اختراعی بود که به آنجا رسید. مرد کولی درشت هیکلی که خود را ملکیادس می نامید؛ با ریش به هم پیچیده و دستان گنجشک وار در ملأ عام آنچه را که هشتمین عجایب کیمیاگران دانشمند مقدونیه می خواند؛ معرفی کرد. با دو شمش فلزی از خانه ای به خانه ی دیگر می رفت. اهالی دهکده که می دیدند همه ی پاتیل ها و قابلمه ها و انبرها و سه پایه ها از جای خود بر زمین می افتد؛ سخت حیرت کرده بودند. تخته ها با تقلای میخها و پیچها که می خواست بیرون بپرد؛ جیر جیر می کرد؛ حتی اشیایی که مدت ها بود در خانه ها مفقود شده بود بار دیگر پیدا می شد و به دنبال شمش های سحر آمیز ملکیادس راه می افتاد. ملکیادس کولی با لهجه ای غلیظ می گفت : اشیاء جان دارند فقط باید بیدارشان کرد.

منبع
ترجمه متون ادبی دکتر خزاعی فر
نظرات 1 + ارسال نظر
نرگس شمس 16 - آذر‌ماه - 1390 ساعت 09:00 ق.ظ http://bizna.ir

یک پیشنهاد ویژه : طرح بیزنا ( بیزنس ملی ایران ) برای شما که در اینترنت فعال هستید بسیار مفید است و می توانید در کمتر از یک دقیقه فروشگاه اینترنتی (رایگان) ثبت و ایجاد نمایید و به تجارت الکترونیک بپردازید...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد